ساعت ۸ صبح، در محل کلاس درس الف ولولهای برپا بود. دانشآموزان سال پایینی به کلاس هجوم آورده بودند و میخواستند در کلاس شرکت کنند. اگزم در آستانه در ایستاده بود و زیر لب غرولند میکرد. نیکلاس در میانه کلاس ایستاده بود و فریاد میزد: «داداشیهای گلم! برگردید به کلاسهای خودتون؛ وگرنه من نمیذارم صدای استاد بهتون برسه» بعد هم آواهای نامفهوم همیشگیاش را سر داد: «خخخخ هچیو پلیشششش وووو.»
یکی از بچههای سال پایینی اعتراض کرد: «معلوم نیست الف تا کی اینجا باشه، ما هم میخوایم درساشو یاد بگیریم.»
نیکلاس همانطور که چشمانش بسته بود جواب داد: «غوره نشده مویز شدید داداشی گلم، برگردید کلاستون. خرررتترررر پشششوووول...»
تقهای به در خورد و الف بیتوجه به سروصدای اطراف با لخند گشادش از کنار اگزم رد شد و پشت میز معلم رفت. با بیخیالی به نیکلاس رو کرد و گفت: «تو که معلوم هست که اینجا چیکار میکنی؟»
نیکلاس جواب داد: «بچههای سال پایینی کلاسشونو ترک کردند و اومدند اینجا!»
الف سرش را با بیتفاوتی تکان داد: «چه اشکالی داره که؟»
اگزم سریع به سمت الف رفت و چیزی در گوشش گفت. کاکاش کلمات «قانون» و «بقیه اساتید» را در میان سروصداهای نیکلاس شنید.
حرف اگزم که تمام شد، لبخند الف شیطانیتر شد. لیست دانشآموزان کلاس را از روی میز برداشت و رو به اگزم گفت: «که اینطور که! فقط اینا باید سر کلاس باشند که؟»
اگزم جواب داد: «بله!»
الف سرش را بالا آورد و تلنگری به برگه زد و گفت: «اونایی که اسمشون اینجا نیست که ولی توی این کلاس باشند، موهاشون که مداوم میریزه که.»
ولوله شدت گرفت. یکی از بچههای آخر کلاس که دستش را میان موهایش کشیده بود به آن خیره شد و جیغ کوتاهی کشید. همه به سمت در خروجی هجوم بردند. کاکاش نیکلاس را دید که یکی از بچههای کوچک جسه را هول میداد تا به در خروجی برسد. قهقهه اعضای کلاس بلند شد. اگزم عصبانی به سمت در رفت و بیرون کلاس ایستاد و فریاد زد: «الف! حق نداری بچهها رو طلسم کنی!»
الف به سمت در رفت و با بیخیالی گفت: «یه شوخی کوچیک بود که. نمیشه که وقت کلاس که هدر بره که.» و بعد آرام در را روی اگزم بست که صورتش از خشم قرمز شده بود.
الف پشت میزش برگشت و با لبخند شیطانیاش به کلاس خیره شد. تازه توجه بچهها به جعبهی قهوهای رنگی که الف با خودش به کلاس آورده بود و روی میز قرار داده بود جلب شد. روی جعبه برچسب سفید بزرگی بود که روی آن به زبان باستانی چیزی نوشته بود. کاکاش نتوانست آن را بخواند. سکوت مطلق بر کلاس حاکم بود، پس کاکاش تصمیم گرفت در مورد جعبه چیزی از جتبی که کنارش نشسته بود نپرسد.
الف سکوت را شکست: «امروز که میخوام براتون داستان تعریف کنم که!»
رنگ جعبه به آرامی روشنتر شد تا اینکه در میان تعجب بچهها کاملاً سبز شد.
×پایان قسمت ششم×
قسمت پنجم
قسمت چهارم
قسمت سوم
قسمت دوم
قسمت اول
برچسب : نویسنده : 8dongols4 بازدید : 189